رسول اکرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود یاران گرداگردش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند
رسول اکرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود یاران گرداگردش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند
علی علیه السلام بعد ا زخاتمه ی جنگ جمل وارد شهر بصره شد. در خلال ایامی که در بصره بود روزی به عیادت یکی از یارانش به نام علاء بن زیاد حارثی رفت. این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت علی همین که خانه را با آن عظمت و وسعت، به او گفت:
سفیان ثوری، که در مدینه می زیست بر امام صادق وارد شد .امام را دیدجامه ای سپیدو بسیار لطیف – مانند پرده نازکی که میانسفید تخم مرغ و پوست آن است و آندو را از هم جدا می سازد پوشیده است به عنوان اعتراض گفت: «این جامه سزاوار تو نیست تو نمی بایست خود را به زیور های دنیا آلوده سازی. از تو انتظار می رود که زهد بورزی و تقوا داشته باشی و خود را از مال دنیا دورنگه داری. امام: « میخواهم به تو سخنی بگویم، خوب گوش کن
در زمان خلافت علی (ع) در کوفه زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزدیک یک مرد مسیحی پیدا شد. علی او را به محضر قاضی برد و اقامه ی دعوی کرد که : «این زره آن من است ، نه آن را فروختم و نه آن را به مسی بخشیدم و اکنون آن را در نزد این مرد یافتم.» قاضی به مسیحی گفت: «خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟ » او گفت: «این زره مال خود من است، و در عین حال گفته خلافت را تکذیبنمی کنم ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد.
مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید. از آن حضرت پندی تقاضا کردرسول اکرم به او فرمود: «خشم نگیر و بیش از این چیزی نفرمود. آن مرد به قبیله ی خویش برگشت. اتفاقا وقتی به قبیله ی خویش رسید، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه ی مهمی پیش آمده، از این که قرار جوانان قوم او دستبردی
عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یک سره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد. هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود. حاجت خویش را اظهار کرد و عطایی خواست. رسول اکرم چیزی به او داد ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد. به علاوه صحبت درشت و نا همواری را بر زبان آورد. و نسبت به رسول خدا جسارت کرد. اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند، ولی رسول خدا مانع شد.
امام باقر، محمد بن علی بن الحسین علیه السلام، لقبش باقر است. باقر یعنی شکافنده. به آن حضرت (باقر العلوم) می گفتند، یعنی شکافنده ی دانشها. مردی مسیحی، به صورت سخریه و استهزاء، کلمه ی باقر را تصحیف کرد به کلمه ی بقر یعنی گاو، به آن حضرت گفت (انت بقر یعنی) تو گاوی. امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند، با کمال سادگی گفت: « نه من بقر نیستم، من باقرم.»
علی علیه السلام هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند. کد خدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه ی محبوبشان از شهر آنها عبور می کند، به استقبالش شتافتند. هنگامی که مرکب علی به راه افتاد آنها در جلو مرکب علی علیه السلام شروع کردند به دویدن. علی آنها را طلبید و پرسید:« چرا می دوید، این چه کاری است که می کنید؟!»
در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشم ها به آن شهر دوخته بود که چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد. در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زرتشتی)، روزی در راه به هم بر خورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مرد مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است، با هم باشند و با یک دیگر مصابحت کنند. راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبت ها و مذاکرات مختلف طی شد.