یکی بود، یکی نبود. مردی بود که تنها زندگی می کرد. نه زن داشت، نه بچه. خودش برای خودش غذا می پخت.
روزی بود، روز گاری بود. الاغی بود که فکر می کرد خیلی داناست. به خیال خودش از همه چیز انتقاد می کرد و درباره ی همه ی موضوعات اظهار نظر می کرد.
روزی بود، روزگاری بود. زمستان بود و هوا سرد. مردی ثروتمند با نوکرش توی اتاقی گرم نشسته بود...