روزی بود، روز گاری بود. الاغی بود که فکر می کرد خیلی داناست. به خیال خودش از همه چیز انتقاد می کرد و درباره ی همه ی موضوعات اظهار نظر می کرد.
روزی بود، روزگاری بود. زمستان بود و هوا سرد. مردی ثروتمند با نوکرش توی اتاقی گرم نشسته بود...
شاکی شکایت خود را به خلیفه مقتدر وقت، عمر بن خطّاب، تسلیم کرد. طرفین دعوا طرح شود.
در آن شب، همه اش به کلمات مادرش- که در گوشه ای از اتاق رو به طرف قبله کرده بود- گوش می داد.
مأمون، خلیفه با هوش و با تدبیر عباسی، پس از آنکه برادرش محمد امین را شکست داد.
متوکل، خلیفه ی سفاک و جبار عباسی، از توجه معنوی مردم به امام هادی علیه السلام بیمناک بود.
گرمی هوای تابستان شدت کرده بود. آفتاب در مدینه و باغ ها و مزارع اطراف مدینه به شدت می تابید.
ابو علی سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود
را فرا گرفت.