یکی بود، یکی نبود. مردی بود که تنها زندگی می کرد. نه زن داشت، نه بچه. خودش برای خودش غذا می پخت.

ظرف ها را می شست. خانه اش را آب و جارو می

 کرد و رخت و لباس را هم خودش می شست. کجا لباس هایش را می شست؟ کنار رودخانه. کجا خشک می کرد؟ روی طناب خانه.

 از قضای روزگار، مدتی بود که بخت با او یار نبود. تا تصمیم گرفت به کنار رود خانه برود و لباس های کثیفش را بشوید، هوا ابری می شد و باران می بارید. در هوای بارانی هم خشک کردن لباس غیر ممکن است.

لباس های نشسته ی مرد کم کم زیاد شد، تا آنجا که دیگر لباس تمیزی برای پوشیدن نداشت. فکر کرد آسمان به او لج کرده و تا می آید خشت بزند، باران می گیرد.

بلاخره یک روز هوا آفتابی شد. مرد تنها، خیلی خوش حال از جا بلند شد تا به بقالی برود و صابونی بخرد. می خواست تا هوا دوباره بارانی نشده است لباس ها را بشوید.

در راه با خودش می گفت: «کاش آسمان نفهمد که امروز من تصمیم گرفته ام لباس های کثیفم را بشویم. چون اگر بفهمد، باز هم لج می کند و هوا ابری و بارانی می شود.»

مرد به دکان بقالی رسید. پولی به بقال داد و گفت: «یکی از آن ها بده!»

و با دست به قفسه ی صابون اشاره کرد. بقال نفهمید که مرد چه می خواهد. نگاهی به قفسه های که مرد به آن اشاره کرده بود کرد و گفت: «روغن می خواهی؟»

مرد جواب داد: «نه از آن!»

بقال پرسید: «لوبیا؟»

مرد جواب داد: «نه بابا از آن!»

بقال گفت: «مگر چیزی که می خواهی اسم ندارد؟ حتماً برنج می خواهی.»

بقال فهمید که مرد صابون می خواهد. گفت: « پس صابون می خواهی.»

مرد آهی کشید و گفت: «آره، ولی ای کاش اسمش را نمی بردی، تا آسمان نشنود. حالا باز هم اخم می کند و هوا ابری و بارانی می شود.»