روزی بود، روزگاری بود. زمستان بود و هوا سرد. مردی ثروتمند با نوکرش توی اتاقی گرم نشسته بود...

 

مرد که آماده می شد به مهمانی برود، با خودش گفت: «نمی دانم برف و باران می بارد یا نه. اگر باران ببارد، لباس مناسب تری بپوشم.»

بعد رو به نوکرش کرد و گفت: «آهای پسر! بلند شو برو بیرون ببین باران می برد یا نه!»

نوکر که خیلی تنبل بود و نمی خواست از اتاق گرم بیرون برود، به اربابش گفت: «بیرون رفتن نمی خواهد. گربه ی مان الان از بیرون آمده است. به پشت گربه دست بکش، اگر خیس باشد، باران می بارد، و اگر خشک باشد، باران نمی بارد.»

ارباب که دید نوکر راحت طلب و تنبل به حرفش گوش نداده است، ناراحت شد و دنبال بهانه ای گشت تا هرطور شده نوکرش را از اتاق بیرون کند.

ناگهان چشمش به تکه ای پارچه افتاد. به نوکرش گفت: «من باید دو ذرع از این پارچه را امروز برای میزبانم ببرم. برو وسیله ای را که با آن پارچه هایمان را اندازه می گیریم بیاور تا به اندازه ی دو ذرع از این پارچه ببرم.»

نوکر که هنوز دلش نمی خواست از جای خود تکان بخورد به اربابش گفت: «با همان دم گربه پارچه را اندازه بگیر. من بار ها دم گربه را اندازه گرفته ام، درست نیم ذرع است. چهار تا دم گربه می شود دو ذرع.»

ارباب دیگر حسابی عصبانی شد و به سر نوکرش داد زد: لااقل برو سنگ یک منی را بیاور تا با آن گندم ها را وزن کنم و برای آرد کردن به آسیاب ببرم. نوکر پیش خود گفت: «کارم ساخته است. اگر او گندم را وزن کند، توی کیسه میریزد و در این هوای سرد به من می گوید گندم را به آسیاب ببرم. کم بود جن و پری یکی هم از دیوار پرید. باید هرطوری شده از این تصمیم پشیمانش کنم.»

پس رو به اربابش کرد و گفت: «ارباب! حالا که آرد داریم. در ضمن، نیازی به آوردن سنگ یک منی نیست. من بار ها گربه را کشیدم درست یک من است. از گربه به جای سنگ یک منی استفاده کن.»

ارباب گربه را از اتاق بیرون انداخت و گفت: «این هم از گربه، حالا برو هم سنگ یک منی را بیاور، هم وسیله ی اندازه گیری پارچه را، هم ببین باران می بارد یا نه. زود بیا باید گندم ها را به آسیاب ببری.»

نوکر تنبل دیگر چاره ای جز برخاستن از جا، و بیرون، رفتن از اتاق گرم نداشت.